Wednesday, May 17, 2006



پی دی اف کلیک کنید

Monday, May 15, 2006



بـودن و نوشـتن

سخنان نادين گورديمر به‌هنگام دريافت جايزه نوبل در سال1991

علی اصغر بهروزیان
در آغاز کلمه بود.(1)
و کلمه از آن خدا بود، و واژة آفرينش مفهوم کلام خدا. اما با گذشت قرنها از فرهنگ بشر، واژه، مفاهيمی ديگر يافت، مفاهيمی مادی و مذهبی. تسخير کلام، مترداف با کسب قدرت، اعتبار، حرمت و گاه تشويق و تحريک شد. کلام ابزاری شد برای درصدرماندن، در اختيار داشتن برنامه گفتگوهای تلويزيونی، توان گفتمان و سخن گفتن.واژه در آسمان پرواز می‌کند، دربرخورد با ماهواره پژواک می‌يابد و امروز بيش از هر زمان ديگر به بهشت که منشأ آن «واژه» است نزديکتر شده است. اما برجسته‌ترين جلوه دگرگون‌کننده آن برای من و همنوعانم در زمانی دور بارز گشت. آن‌گاه که اول‌بار بر لوحی سنگی تراش خورد يا بر روی پاپيروس نگاشته شد، آن‌گاه که از صدا به تصوير تبديل‌گشت. در آن‌زمان که از شنيدن به خواندن مجموعه‌یی ازنشانه‌ها و سپس خط مبدل گرديد و در دالان زمان از پوست آهو به«ماشين چاپ» گوتنبرگ تکامل يافت. بدين‌گونه داستان خلقت نويسنده شکل گرفت. داستانی که نويسنده را بر صفحه هستی نقش‌نمود.شگفت‌انگيز اين که اين جريانی دو سويه بود. آفرينش «متن» و همزمان با آن آفرينش نويسنده و هدف نهايی او که دگرگونی بنيادين فرهنگ انسان است. هم رشدشناسی است و هم شناخت پيشرفت فردی و انطباق‌پذيری سرشت فرد که در مسير کشف رشد و پيشرفت انجام می‌پذيرد. چراکه نويسنده برای دست‌يافتن به اين استنتاج چونان پلنگ داستان بورخس (کلام خدا) حبس شده‌بود و می‌کوشيد در پرتو نوری که تنها روزی يکبار می‌تابيد، مفهوم بودن را بر روی خالهای حک‌شده بر پوست پلنگ بخواند. ما زندگی خود را در تلاش ترجمه نشانه‌های کلامی برای يافتن مفاهيمی که از نگرشمان از جامعه و جهانی که در آن زندگی می‌کنيم نشأت می‌گيرند، می‌گذرانيم. در اين نگاه است که نوشتن نوعی مشارکت در راستای بازيابی خود و جهان، کنکاش در خود فردی و خود اجتماعی است.در اين‌جا بودنانسانها تنها موجودات آگاهی هستند با قوه تفکری که پاداش يا شکنجه‌شان است، و هميشه به‌دنبال پاسخی برای چرا می‌گردند. اين اما الزاماً همان سؤال بزرگ هستی‌شناسانه اين‌که چرا اصلاً اين‌جا هستيم، نيست. مذاهب و فلسفه‌ها هميشه کوشيده‌اند تا براي اين سؤال پاسخی درخور برای آدمهای گوناگون در زمانهای گوناگون بيابند و علم هم در تلاش توضيح مکملی برای نورافکندن بر اين حقيقت است که ما به‌هر حال در هزاره خود همانند دايناسورها خواهيم مرد، بی‌آن‌که درک لازم برای فهم کامل مسائل را پيدا کنيم. از آن‌جا که انسانها موجودات خودآگاهی هستند آنها هم‌چنين به‌دنبال توضيح و درک پديده‌های ساده زايش، مرگ، چرخش فصول، زمين، دريا، باد و ستاره‌ها، خورشيد و ماه، فراوانی و قحطی به وسيله افسانه‌ها ـ‌نياکان نويسنده‌ـ نقالان رفتند تا اين‌گونه رموز را با مشاهدات روزانه خود از زندگی و قوه تخيل برای خود درک‌پذير و فرموله کنند. و اين نيروی سر درآوردن از نايافته‌ها، زاينده قصه‌ها شد.رونالد بارتس(2) می‌پرسد: «مشخصه افسانه چيست؟» و پاسخ: «انتقال مفهوم به شکل»افسانه‌ها داستانهايی هستند که به اين شيوه مابين شناخته‌ها و ناشناخته‌ها واسطه می‌شوند. «کلاد لوی استراس» افسانه را جنسی ميان حکايت جن و پری و داستان پليسی می‌شناسد.
در اينجا بودن.
نمی‌دانيم که چه کسی آغازگر «نوشتن» بود. اما چيزی راضی‌کننده ـ‌اگر چه نه پاسخ‌ـ از اين دست که می‌آيد می‌توان ابداع نمود. افسانه رازی آميخته با خيال بودـ خدايان، حيوانات و پرندگان نيمه‌انسان، شيمرا «جانوری که سر شير و بدن ببر و دم مار داشت» موجودات خيالی‌ـ که از خيال سرچشمه گرفتند و اعمالشان توضيحی بر رازهای ناشناخته بود. انسانها و موجودات ديگر ماده داستان بودند اما نيکوس کازانتازاکيس نوشت: «هنر نمايش بدن (جسم) نيست بلکه نمايش نيروهايی است که آن‌را خلق کرده‌اند».در حال حاضر تفاسير زيادی برای اثبات پديده‌ها داريم. و از ميان پاسخها پرسشهای بيشتری درباره هستی برمی‌خيزد. به‌همين دليل جنس افسانه هرگز کاملاً کنارگذاشته نشده‌است. هرچند که ما تمايل داريم که افسانه را کهنه بپنداريم. اگر افسانه در برخی جوامع به قصه‌یی برای خواباندن کودکان تحليل رفته، دربخشهايی از جهان که با جنگلها و صحراها احاطه‌شده افسانه به‌دور از فرهنگ قدرتمند جهانی هنوز هم زنده واسطه ميان هستی و فرد مانده است.و افسانه چرخان از آسمان به زمين بازمی‌گردد، ايکاروسی در معبد «مرد خفاش» (بت من) و انواع ديگر از اين دست که هرگز در اقيانوس شکست غرق نمی‌شوند و با نيروهای اهريمنی اين جهان به جنگ برمی‌خيزند. اين افسانه‌های نوين برای روشن‌کردن و ارائه پاسخ چيزی ارائه‌نمی‌دهند و در حقيقت بيشتر به‌کار ارائه گريزگاهی خيالی «فانتزی» برای مردمانی که ديگر نمی‌خواهند با پاسخهاي آزار دهنده‌یی که آنها را نسبت به وجوشان هشدار می‌دهد آگاهانه روبه‌رو شوند. «احتمالاً دانستن اين‌که انسان امروزه ابزاری در دست دارد که می‌تواند کره زمين را در معرض نابودی قرار دهد، مفيدتر است. ترس از اين‌که انسان به‌اين‌ترتيب خود تبديل به خدايانی شده‌اند که به‌دست خود به‌نابودی خود برخاسته‌اند بازار کتابهای کارتونی (بت‌من و سوپرمن) را گرمتر کرده‌است». نيروهای هستی اما هنوز پابرجا مانده‌اند. و هنوز هم همان‌گونه که در عهد باستان مشغول به قهرمانی‌های خويش‌اند.اين‌که چگونه نويسنده‌ها با اين نيروها درگير می‌شوند و تجربه شان می‌کنند موضوعی است که سالها مشغله پژوهشی دانشمندان ادبيات بوده و هست. نويسنده در رابطه با طبيعت واقعيت در دسترس و آن‌چه در ورای آن نهفته است ـ‌واقعيت دور از دسترس‌ـ موضوع تمامی اين‌گونه پژوهشها است، آن‌چه که به‌عنوان نتيجه اين پژوهشها و مفاهيم آن عرضه می‌شود و آن‌که نويسنده را در کدامين دسته‌بندی قرار می‌هند مهم نيست و کار نگارنده‌های تاريخ ادبيات است. واقعيت به‌وسيله عناصر و نهادهای مختلف ساخته می‌شود، ديده و ناديده، بيان شده يا نشده برای خالی گذاشتن فصلي برای تنفس ذهن.نويسنده مجبور به تمرکز درونی برای پريدن از شکافهايی است که در مسير تصاحب واژه‌ها بر سر راهش سبز می‌شوند. تمرکزی از آن‌دست که کاشفان با برافراشتن پرچم‌نشان می‌کنند. انگيزش شادمانه درونی تنهايی «ياتس»(3) در داستان «پرواز تنهايی‌های يک خلبان» و «زيبايی هولناک» که بيانگر لحظه‌های يک قيام عمومی است، هم متضاد و هم قرينه‌اند. داستان فروتنانه «ام. فورستر» «فقط وصل شو»، تزويری که «جويس» در داستان «سکوت-حيله-تبعيد» انتخاب کرده است و از آن هم فراتر دخمه پرپيچ‌و‌خم گابريل گارسيا مارکز که نيروهايش بر ديگران تحميل شده‌اند، شخصيتهای «سيمون دوبووار» اسير مرگ اين تنها نيروی شکست ناپذيرند. اينها همه نمونه‌هايی از شيوه‌های گوناگون نويسنده‌ها برای رسيدن به مرحله‌یی از هستی به‌وسيله «واژه»هاست. هر نويسنده با هر جايگاه و ارزشی که ممکن است داشته باشد تنها اميدش اين است که شعله‌یی کوچک برای پراکندن نور باشد و در موارد نادر با نتوغ خود مشعلی باشد که بر دخمه‌های پيچ‌درپيچ و تاريک تجربه بشری «هستی» بتابد.يک‌بار آنتونی بورخس در تعريف مختصر ادبيات گفت: «ادبيات کشف جهان به شيوه‌یی زيبا است». من می‌گويم که نوشتن از همان‌جا آغاز می‌شود. چراکه کشف جهان و ماورای آن تنها و تنها به شيوه‌های زيبا می‌تواند تعريف شود. چگونه فرد نويسنده می‌شود؟ آيا «کلمه» را به او می‌دهند؟ نمی‌دانم آيا آغاز خود من برای کسی جالب است يا نه؟ شکی نيست که گفته‌های من با ديگر نويسندگانی که پيش از من در همين مراسم در اين جايگاه ايستاده‌اند وجه مشترکهای زيادی خواهد داشت. در مورد خودم پيش از اين گفته‌ام، هيچ چيز واقعی‌تر و صادقانه‌تر از آن‌چه در داستانهايم هست تاکنون ننوشته‌ام. زندگی، باورها به‌تنهايی اثر نيستند. چراکه در جدال ميان تنها «جدا از جامعه»بودن و درگير «مسائل اجتماعی»بودن است که انديشه، زندگی، و باورها شکل می‌گيرند.
بگذاريد مختصری از خودم برايتان بگويم:
من آن‌چنان که مصطلح است يک نويسنده ذاتی هستم. خودم تصميم به نويسنده‌شدن نگرفتم. از همان ابتدا انتظار نداشتم با نشر آثارم کسب درآمد کنم. هنگامی که کودکی بيش نبودم برای درک زندگی از تصويرها، بوها(رايحه‌ها) و لمس اشيا می‌نوشتم.خيلی زود ديدم که به واسطه احساساتی که خودم را نيز به شگفتی وامی‌داشت و شوری که از درونم می‌جوشيد آگاهی، آرامش، و اشتياق در قالب واژه‌های نوشته‌شده بر کاغذ نقش می‌بندند. يک نمونه کافکايی به اين مضمون دارم: من سه سگ دارم. «نگهش دار»، «بگيرش» و «بيش از اين هرگز». نگهش دار و بگيرش سگهای کوچک نژاد شيپرک(سگهايی نروژی نژاد) هستند و اگر تنها باشند کسی متوجه‌شان نمی‌شود. اما «بيش از اين هرگز» هم هست. بيش از اين هرگز دورگه‌یی از نژاد دانمارکی است و قيافه‌اش طوری است که حتی سالها بارآوری و ترميم نژادی نمی‌توانست چنين هيبتی به‌وجود آورد.«بيش از اين هرگز» کولی‌وش است. در شهرک کوچکی که معدنهای طلا دارد، در آفريقای جنوبی، همان‌جا که من بزرگ شدم زندگی می‌کند. من همانند «بيش از اين هرگز»، آن سگ دورگه‌ام (هرچند که برای زهر چشم گرفتن می‌توانستم سگ نژاد دانمارکی هم خوانده‌شوم). مردم شهرک نمی‌توانستند تفاوت بين سگها را بفهمند. من آن سگ کولی‌وش بودم و واژه‌های دست‌دوم را سرهم بندی می‌کردم.و با آموختن آن‌چه می‌خواندم به غنی‌کردن نوشتارم پرداختم. مدرسه‌ام کتابخانه محله‌مان بود. استادانم: پروست، چخوف و داستايوسکی نمونه‌هايی هستند که نويسنده‌شدن خود را در آن‌دوره از زندگی مديون آنانم. آری من شاهد زنده اين تئوری بودم که کتابها زاينده کتابهای ديگرند. اما آن‌گونه نماندم. و فکر می‌کنم که هيچ نويسنده‌یی درجا نمی‌ماند. ناخودآگاه به کاوش هستی می‌پرداختم و از خود درباره هستی می‌پرسيدم. اگر همان‌گونه که در اولين قصه‌هايم، کودکی بود که به مرگ و کشتن بر اثر نياز به پايان‌يافتن می‌انديشيد پايان با يک ضربه هولناک. کبوتری له‌شده در چنگال گربه. يا اگر بی‌ميلی‌یی سردرگم و وجدانی نورس به نژادپرستی در هنگام مدرسه رفتنم، آن‌گاه که در راه «مدرسه» از کنار مغازه‌داران که خودشان مهاجرانی از اروپای شرقی بودند و به‌وسيله استعمارگران انگليسی در پايين‌ترين سطح موازنه اجتماعی سفيدپوستان آن شهرک معدنی قرارداشتند، رد می‌شدم و می‌ديدم که همانها که در جامعه استعمارزده حقيرترين بودند به معدنچيان سياهپوست که مشتری‌شان بودند با نگاهی حقير و مادون انسانی می‌نگرند.سالها بعد فهميدم که اگر من هم کودکی سياهپوست بودم به‌هيچ‌وجه ممکن نبود نويسنده شوم، چرا که کتابخانه که دريچه نويسندگی را به‌روی من گشود هيچ کودک سياهی را راه نمی‌داد. آموزش در مدرسه در بهترين شکل برای من بسيار سطحی بود.مرحله بعدی رشد يک نويسنده شناساندن خود به ديگران است. انتشار آن‌چه می‌نويسيم برای آنانی که می‌خوانند. اين تصور طبيعی و معصومانه من از معنای نشر بود، تصوری که هنوز هم تغيير نکرده‌است. امروز هم همين معنا را برای من دارد، هرچند که می‌دانم بيشتر نويسنده‌ها باور به اين‌که مخاطبان مشخصی در ذهن خود دارند را رد می‌کنند، و بازهم می‌دانم وسوسه‌ها، آگاهانه يا ناخودآگاه نويسنده را به اين دام می‌اندازد که گوشه چشمی به آنان که از نوشته‌هاشان آزرده می‌شوند و آنان که آن‌چه بر کاغذ آمده را تأييد می‌کنند، داشته‌باشند. چيزی مانند نگاه گمراه‌کننده «اوری ديک» (از افسانه‌های يونان باستان) نويسنده را به‌سوی سايه‌هايی می‌کشاند که در آن استعدادها نابود می‌شوند.چاره اما در نفی برج عاج نيست، چراکه اين‌کار هم يکی ديگر از عوامل تخريب خلاقيت است. بورخس جايی گفته بود برای وقت گذرانی و خطاب به دوستانش می‌نويسد. من فکر می‌کنم اين پاسخی گستاخانه و خشم آلود به پرسشی کودنانه است. پرسشی که غالباً مفهوم تهمت دارد. «برای که می‌نويسيد؟» درست همان‌گونه که سارتر تذکرداده گاه نويسنده بايد دست از نوشتن بکشد و به شيوه‌های ديگر به مسأله هستی بپردازد. او در واکنشی خشم‌آگين به جدال حل‌ناشده مشکل دردناک ناعدالتی در جهان، اين تذکر را عنوان می‌کند. هرچند که به‌باور من بهترين‌کاری که نويسنده می‌تواند انجام دهد همان نوشتن است و اعتراض به اين ناعدالتی دردآور.بورخس و سارتر هردو از زوايای افراطی و درعين‌حال متفاوت ادبيات را عاری از تعهد اجتماعی می‌خواهند. هر دو نيز بدون شک به مفهوم تغييرناپذير نقش اجتماعی ادبيات در کاوش و کشف مسأله «هستی» کاملاً آگاهند. نقشی که همه روابط ديگر مانند رابطه شخصی با دوستان، بودن در ميان مردم در گرماگرم يک قيام عمومی از آن نشأت می‌گيرد.بورخس برای دوستان خود نمی‌نوشت، چراکه آثارش را منتشر و ما را از نعمت آنها بهره‌مند کرد. سارتر از نوشتن دست نکشيد و در سال1968 استوار در سنگرها ماند.اين پرسش که ما برای که می‌نويسيم درهرحال نويسنده را آزار می‌دهد. با اين پرسش گويی يک قوطی حلبی به‌دم هر اثر منتشرشده وصل می‌کنند. در اصل «اين سؤال» درست مانند تحسين يا بدنام کردن«يک اثر» قصدش قيل و قال به‌راه انداختن در مورد استنتاج و گرايشات «نويسنده» است. در همين رابطه «کامو» بهترين پاسخ را ارائه می‌دهد او می‌گويد نويسنده‌هايی که موضع‌گيری می‌کنند را بيشتر از ادبيات خنثی می‌پسندد و ادامه می‌دهد: «يا ما در خدمت همه انسانها هستيم و يا اصلاً در خدمت انسان نيستيم و اگر (باور داريم) که انسان به نان و عدالت نياز دارد، پس وظيفه ما انجام کاری است که در خدمت دستيابی به اين نيازهای انسانی باشد. انسان به‌زيبايی خالص که غذای روح اوست نيز نيازمند است». می‌بينيم که کامو تحسين‌گر «شهامت و استعداد» نويسنده است، و مارکز ادبيات حساس (جهت‌دار) را اين‌گونه باز تعريف می‌نمايد: «بهترين شيوه‌یی که نويسنده می‌تواند با آن در خدمت انقلاب درآيد اين است که به بهترين شيوه‌یی که در توان دارد بنويسد».به‌باور من اين دو بيان می‌توانند بيانگر عقيده همه ما نويسندگان باشند.
آنها ستيزه‌ها (و تضادها) و مبارزاتی که پيش‌رو خواهيم‌داشت را برای نويسنده معاصر حل نکرده‌اند اما با کمال صداقت و سادگی امکاناتی که برای حل آن تضادها می‌توان به‌کار گرفت را در برابر ما قرار داده‌اند. آنها چهره نويسنده را به‌سوی پاسخی که هر نويسنده برای تعريف «هستی» و «دليل بودن خود» به‌عنوان يک انسان مسئول و زنده در مفهوم اجتماعی آن دارد، چرخانده‌اند.در اين‌جا بودن:در يک مکان و زمان ويژه. خود موفقيتی بنيادين همرا با مفاهيمی خاص برای ادبيات است. «ژسلا ميلوز» به‌فرياد نوشت: «آن‌چه شعری است که در خدمت ملتها ويا مردم نباشد؟»
و برشت سرود:
«از زمان نوشتآن‌گاه که سخن از درختان گفتن
جنايت بود. در اين سرزمين!» (برشت)
بسياری از ما«نويسنده‌ها» که در اين‌گونه زمانها و اين‌گونه سرزمينها! زيسته‌ايم باور‌هامان با برشت يکسان است و اين‌جاست که راه‌حل سارتر در دنيايی که نويسنده‌هايش سانسور و از نوشتن منع می‌شوند هيچ‌گونه مفهومی ندارد.برخی از ما شاهد اين بوده‌ايم که کتابهامان سالها در کشور خودمان خوانده نشده‌است، ممنوع بوده‌اند و ما کماکان به نوشتن ادامه داده‌ايم.
نويسنده‌های بسياری زندانی‌اند. با يک نگاه به آفريقا می‌بينيم که «سوينکا»، «نگواگی وا تيونگو»، «جک ماپانجی»، در کشورهای خودشان و در کشور من آفريقای جنوبی، «جرمی کرونين»، «مونگتنگت والی سيروتو»و… بسياری ديگر از نويسنده‌ها برای شهامتی که در زندگی نشان داده‌اند به زندان افتادند ولی از نوشتن و طرفداری از حق دست برنداشتند، همان‌گونه که شاعران گفته‌اند: از درختان سخن گفتند. بسياری از بزرگان از «توماس مان» تا «چينوا آشيبه» به‌دليل افکار سياسی خود از کشور بيرون رانده‌شدند و رنج و آسيبهای جانفرسای تبعيد را ـ‌که بسياری از نويسنده‌ها هرگز از آن جان به‌در نمی‌برندـ بر ننگ تسليم ترجيح دادند. من از آفريقای جنوبی می‌گويم و «کان تامبا، آلکس لا گوما»، «نات کازا»، «تاد متشيکيزا» و در کشورهای ديگر در پنجاه سال گذشته نويسنده‌هايی چون «روث توميلان» تا «ميلان کوندرا» مجبور بوده‌اند آثارشان را ابتدا به کلامی که زبان آنها نبوده ـ‌يک زبان بيگانه‌ـ چاپ کنند.در سال1988 طی يک ديوانگی بی‌سابقه آهنگی شوم و هولناک در زمان ما سرعت گرفت و از نويسنده‌ها خواسته شد تا کلام را تسليم کنند. در دنيای مدرن امروزی دوران روشنگری نويسنده‌ها بار ديگر به‌خفت و خواری کشيده شدند، به‌دليلی جز مسائل سياسی ممنوع شدند و به تبعيد رفتند. فلوبرت را به‌جرم بی‌نزاکتی «مادام بوواری» به دادگاه کشاندند. استريندبرگ را برای رمان «ازدواج‌کردن» به‌جرم بی‌نزاکتی به محکمه احضار کردند، کتاب زنان لورنس ممنوع شد کتابی که در آن اشاره‌های بسيار زيادی به چهره منافقانه و رسوم بورژوازی شده بود، و درست همان‌گونه که خيانت به ديکتاتورها جرم محسوب می‌شود با آن کتاب و نويسنده‌اش رفتارکردند.
نکته دردآور اين‌جاست که اين برخوردها در فرانسه‌یی که از آن انتظار نمی‌رفت رخ داد.
و بازهم در دوران معاصر يک ديکتاتوری مذهبی فتوای قتل يک نويسنده را صادر کرد.سلمان رشدی را به‌خاطر کتابی که بيشتر نگاهش به شخصيت و رفتارهای انسانی است تا توهين به مذهبی که او خود باور دارد، در زندانی به‌وسعت همه جهان افکنده‌اند. در تمامی سيستمهای سرکوبگر جهان نويسنده‌ها به دليل فعاليتهای آزاديخواهانه و پاسخ به مسئوليتهايشان به‌عنوان يک شهروند جامعه در زندانها می‌پوسند. اما سرکوبگران بايد بفهمند که شخصيتهای يک نويسنده باعصيان هنرمندانه او که متأثر از فشارهای اعمال‌شده بر جامعه‌اش نشأت گرفته‌اند، شکل می‌گيرند. درست همان‌گونه که زندگی ماهيگير از قدرت دريا تأثير می‌گيرد.
اما به‌گفته مارکز به‌عنوان يک نويسنده و همرزم انقلابيون: نويسنده حق دارد که کاوش کند، به دشمن و عزيزان همرزمش ايراد بگيرد.چراکه تنها حقيقت مفهوم هستی را بيان می‌نمايد. تلاش برای يافتن حقيقت ما را به‌سوی عدالت فراتر از جانور خميده ياتس که از ادبيات جان می‌گيرد، پيش می‌برد.در چهره‌های همديگر ورق می‌خوريمنگاه يکديگر را می‌خوانيمجانها فدا شده‌اند تا اين ممکن شوداينها واژه‌های «مونگانو سروتو» شاعر و رزمنده صلح و عدالت کشور من آفريقای‌جنوبی است.نويسنده در خدمت انسان است و راستی. تنها با راستی است که پيچيدگیهای جهانی پر از ناعدالتی گشوده می‌شوند. حقيقت آخرين واژه واژه‌هاست. واژه‌یی که هرگز به‌هنگام نوشتن تغيير نمی‌کند و نويسنده را صيقل می‌دهد. با دروغ درنمی‌آميزد و کلاف پيچيدة راسيسم، جنسيت، ناعدالتی را می‌گشايد و با آن ترانه‌های آزادی سروده می‌شوند.
پانویس _____________________________(1). از «کلام خدا» نوشته: خورخه وئيس بورخس
(2)
. رونالد بارتس، منتقد ادبی و نويسنده کتاب S/Z. بارتس که اکثر آثارش در دانشگاههای معتبر جهان تدريس می‌شوند در سال1980 بدرود حيات گفت.
(3)
. ويليام باتلر ياتس، نويسنده، نمايشنامه‌نويس ايرلندی برنده جايزه ادبی نوبل1923. ياتس در يکی از نمايشنامه‌های خود (سرزمين دلخواه) انسان مسخ‌شده‌یی را تصوير می‌کند که چونان جانور خميده راه می‌رود.

Monday, May 01, 2006



ندا فرياد است

نوشته: علی اصغر بهروزيان



تو کی دانی که چون باید نوشتن؟
چنین قصه، به خون باید نوشتن (الهی نامه - عطار نيشابوری)



ندا فرياد است. فرياد رسای فرهنگی که سالها حاکميت جباران عمامه دار به تاريک خانه های هراس آور فراموشی هل داده اند و اما ناکام از خاموش نمودنش به ابتذال آلوده اندش. ندا فرياد فرهنگ ايستادگی ای است که ريشه در اعماق وجود انسان آزاده دارد. هجده شماره از نشريه ادبی فرهنگی ندا (ضميمه مجاهد)، را پيش روی داريم. نهالی به بار نشسته را می ماند و خار در چشم دشمنان ادب و فرهنگ ايران زمين.

حاصل دسترنج انسانهای آزاده ای که در سهمناکترين دوران تاريخ سرزمينمان قلم به ظلم نفروختند و با انبوهی از مشکلات و تنگدستی های زيستن در غربتی ناخواسته، با سری پرشور و دلی پر اميد برای فرهنگ سرزمين خامه جان بر کاغذ افشاندند و نور در ظلمت پراکنده اند.

نشريه ندا از هر نظر يک نشريه ادبی فرهنگی همه جانبه است. گفتگو با هنرمندان معاصر ، يادواره بزرگان ادب و فرهنگ ايران( شاملو، ساعدی، نادرپور، مختاری، عماد رام،...)، انتشار اشعار شاعران آزاده( خانم دکتر زری اصفهانی، رحمان کريمی، جمشيد پيمان، کاظم مصطفوی، خميد اختر، عليرضا خالو کاکايی و ...)، معرفی کتاب و ادبيات پيشرو جهان، داستان و ترجمه های پر بار آثار نويسندگان برجسته و گزارشات ادبی و هنری گوناگون، طنز آقای حسين پويا، همراه با پاورقی های زيبای (پرواز در خاطره ها- خاطرات سرهنگ خلبان بهزاد معزی) و ( کنفرانس سران در آخرت- ترجمه زيبای دکتر کريم قصيم)، مقولات سينمايی علی مقدم، همه و همه نشانگر بار گران اين نشريه وزين است.

اما به باور من برای جنگی تمام عيار با رژيمی که از آغاز حاکميت ننگينش دشمنی کور خود را با مردم و فرهنگ ايران با سرکوب فرهنگ سازان ميهن نشان داد، جای کار بسيار است. به کلامی ديگر دستهای بسيار بايد تا به جنگی تمام عيار با مرتجعين فرهنگ کش رفت. مگر نه اينکه نويسنده، شاعر، مترجم، فيلمساز و پژوهشگر سازنده گان فرهنگ اين سرزمين اند!
ضمن ترجمه سخنرانی نويسنده بزرگ افريقای جنوبی، خانم "نادين گورديمر" به نکاتی بسيار ژرف برخوردم. نکاتی که مرز نمی شناسند و ويژه يک سرزمين تنها نيستند. خانم گورديمر از قول ژيسکا ميلوژ شاعر هلندی برنده جايزه نوبل ادبيات در سال 1980 می گويد: " آن چه شعری است که در خدمت ملت ها ويا مردم نباشد؟" و از قول برشت ادامه می دهد:
"از زمان نوشت
آنگاه که سخن از درختان گفتن
جنايت بود. در اين سرزمين!"
ژيسکا ميلوژ و برشت هردو شاعر و نويسنده های دوران جنگ هولناک جهانی دوم و دوران سلطه نازيها هستند. هر دو آنها شاهدان زنده دوران سياهی هستند که نمونه ای ديگر از بنيادگرايی جان گرفته و دنيای ما را به کام مرگ و تباهی و نيستی و خشونتی کريه در افکنده بود. هر دو اين نويسندگان قتل عام انسانها را شاهد بوده اند. آنها هردو نفوذ فرهنگی را شاهد بوده اند که انسان را با فریب و دروغ در کام مرگ می برد. فرهنگی که به اردوگاههای آدم سوزی مشروعيت می داد . فرهنگی که برای انسان پشيزی ارزش قائل نبود و انسان را تابع سيستمی می دانست که همه چيز ان در يک کلام خلاصه می شد. جهانگشايی کور برای منافع مشتی ديوانه.
آنها هر دو در حقيقت زاده عصر خويشند. و هنرمند. يکی با شعر و ديگری با نمايش به رزم با دشمن انسان بر می خيزند. سلاحشان واژه است. کلامی که فرهنگ عشق می آفريند. عشق به همنوع. به باور من فرهنگ ديگر مرز هم نمی شناسد. فرهنگ انسان از آن انسان است. هر چند که در مرزهای هر سرزمين، فرهنگ آن سرزمين بهترين وسيله دفاع در برابر متجاوزين و ستمگران است. فرهنگی که بار سالها درد و رنج و خون دارد. تاريخ سرزمين ما گواه زنده اين مدعاست.

نادين گورديمر می گويد: "هدف هنرمند دگرگونی بنيادين فرهنگ انسان است"
به راستی در اين دوران سياه که رژيمی ضد بشری تمامی بنيان های انسان ايرانی را با فرهنگ خونريز و ضد بشری خود تهديد می کند هدف هنرمند ايرانی چيست؟
آيا سخن گفتن از درختان در سرزمين آخوند زده ما جنايت نيست؟

هنرمند ايرانی نه تنها به عنوان يک هنرمند بل به عنوان يک شهروند مسئول و متعهد در کجای تاريخ معاصر ما قرار گرفته است؟ بسياری از هنرمندان ما که در سرزمين غارت شده و در زير انواع تهديد ها زندگی می کنند کماکان با آثار خود در برابر فرهنگ ضد انسانی رژيم ايستاده اند و بسياری از آنها چه معروف و چه ناشناخته جان بر سر پيمان گذاشته اند. رژيمی که حتی به سنگ گور شاعر ملی ما رحم نکرده است و نمیکند! و در برابر هر گونه حرکت ملی مردم ما که کوچکترين نشانی از فرهنگ ايران زمين دارد با انواع چاقو کشان و سلاخان صف آرايی می کند، هر جا که پای منافعش در ميان می آيد دم از فرهنگ ملی ايرانيان می زند و به ترويج افکار پوسيده و ضد انسانی خود در قالب فرهنگ ايرانی می پردازد. درست همينجاست که ضرروت های تاريخی ما را بر آن می دارد تا سکوت نکنيم و در برابر آن به اصطلاح فرهنگ { يا به قول زنده ياد غلامحسين ساعدی در سخنرانی شبهای گوته که از شبه هنرمند و تشابهاتش با شبه وبا سخن می گفت} – شبه فرهنگ، به ارائه و ترويج فرهنگ ايران زمين بپردازيم.
روی سخن من با هنرمندان ايرانی است که در خارج از کشور زندگی می کنند. ما در کجای تاريخ معاصر سرزمين مان قرار داريم؟ آنچه در ايران و بر نسل جوان ما می گذرد را کمتر کسی است که نداند. بسيار خوانده ايم که به غلط می گويند نسل امروز ايران دچار نوعی بی هويتی فرهنگی شده است. به باور من آنها دچار بی هويتی فرهنگی نيستند و اگر نشانه ای از آن دست نيز ديده می شود تنها دليلش وجود همان پديده شوم "شبه فرهنگ" دست پخت آخوند است که آنان را دچار سردرگمی کرده است. پروژه فريب بزرگی به نام خاتمی را چه کسانی دامن زدند؟ چگونه سينمای سانسور شده و ضد فرهنگ با عنوان های پر طمطراق به خورد مردم داده شد؟ چه کسانی با نامه های مجيز گويانه آنچنانی نهايت دريوزگی خود را به بارگاه شيطانی به نام خاتمی تقديم نمودند؟


ادامه و ثبات اين رژيم دد منش هر دليلی که داشته باشد يکی از آن دلايل وجود قلم به مزدان و شبه هنرمندان خائنی نيز هست که نه تنها به دفاع از فرهنگ ايران زمين برنخواستند بلکه با پذيرش ذلت و خواری خاک در چشم مردمان اين سرزمين پاشيدند.

شبه هنرمند بی هويت فيلم ساخت و جهانيان را نيز به لوث پليدی های آخوند بی وطن آلود و نان آغشته به خون خورد تا در فريب ياور نظامی شود که اگر بتواند تمامی جهان را به خاک و خون خواهد کشاند. موسيقی را وسيله تطهير چهره آخوند نمودند. و در همان حال که آوازه خوانان را به اين سوی و آنسوی جهان می فرستادند موسيقی دانان اصيل و مردمی در خانه های فقر آلوده در انتظار مرگ و خلاصی از آنهمه تحقير می پوسيدند. شبه هنرمند شعر می سرود اما نه در رسای فرزندان پاک نهاد ايران زمين که دسته دسته به مسلخ رفتند بلکه در مدح آخوند هايی که شعر را نيز وسيله ای برای سرکوب و تحميق مردم می خواستند.

اما شاعر، نويسنده، موسيقی دان، و فيلمساز و در يک کلام هنرمندانی که نمی توانستند نظاره گر اين همه چنايت باشند با تحمل سخت ترين شرايط دست از طلب نداشتند و با کمترين امکانات بهترين آثار را عرضه کردند.

اينک کمتر کسی شک دارد که رزيم دد منش به جنگی تمام عيار با مردم ايران اعلان داده است. جنگی در همه زمينه ها. و اين بار هنرمند مسئول و آگاه را دو چندان می کند. به باور من هنرمند ايران زمين مسئول است که نه تنها در راستای افشا فرهنگ بنيادگرايانه اين رژيم به رزم برخيزد بلکه بايد تعريف نوينی از فرهنگ نيز ارائه دهد و فرهنگی که سالها حاکميت قداره بندان دين فروش به ابتذال کشانده را دوباره احيا کند.

اينجاست که بايد به ياری ندا برخواست. بايد پرده های ياس و نا اميدی را پاره کرد و پاسخگوی نيازهای زمان و دوران خود شد. در اين راستا فرهيختگان بايد به تعريف فرهنگ بپردازند و با ارائه آثار خود راهگشای نسل فردا شوند. بايد دوباره فيلم را، موسيقی را، شعر را، داستان را تعريف کرد. کم کاری در اين راستا عين سکوت در برابر جانيان است. آيا در سرمين ما " سخن گفتن از درختان جنايت نيست؟"

اگر هست چرا ندا و ندا ها هنوز هم دست تنها مانده اند؟



Saturday, March 25, 2006

علی اصغر بهروزيان
زنان ايران پرچمداران آزادی
مقدمه

در مرور تاريخ به حوادثی برمی خوری که زندگی يک جامعه، چند نسل و گاه تمامی جهان را دگرگون کرده اند. با انسانهايی مواجه می شوی که با استواری، مفاومت و دلاوری هاشان مسير تاريخ را دگرگون کرده اند. اما هميشه و همه جا از مردان یه عنوان بازيگران اصلی اين رويدادها و يا قهرمانان دگرگون کننده تاريخ ياد شده است. شگفت اينجاست که اگر جايی در موارد نادر – شايد از سر جبر- نام زنی نيز برده شده، آن زن همسر، مادر يا خواهر "مرد" قهرمان اصلی حادثه های تاريخی بوده است نه بازيگر اصلی و قهرمان دگرگون کننده تاريخ!!
به باور من تاريخ نگاران – لابد برای پنهان شدن در پس شرم هميشگی خود- جمله ای نيز ساختند: "در پس هر مرد تاريخساز يک زن وجود دارد"-(نقل به مضمون).
خوانده ايم که در دورترين دوردست های تاريخ که اوضاع به اينگونه نبوده، جوامعی نيز بوده اند که زنان در آن نقش رهبری داشته اند، اما هرگز در مورد چگونگی آن جوامع سخنی در ميان نيست. گويی دستی پنهان حقيقت نقش و تاثير زن در جوامع بشری به تاريکترين پسنو های تاريخ رانده است. هيچکس نمی داند و شايد نمی خواهد بداند که آن جوامع چگونه بوده اند و زنان سازنده آن جوامع که بوده اند. راستی چرا؟

از کجای تاريخ تعادل به نفع مردان تغيير کرد؟ چگونه و چرا زنان در يک گذار مزورانه به شهروندان درجه دوم جوامع بشری تبديل گرديدند؟
امروزه در جوامع متمدن به همت زنانی آزاده بسياری بر آنند تا پاسخی برای اين پرسش ها بيابند.
وضع زنان در جوامع شرقی اما بسيار تاسف بارتر است. مذاهب ارتجاعی با رواج دادن فرهنگ خرافه زنان را به شيوه ای همه جانبه سرکوب نموده اند، بدانگونه که زن که در محاصره همه سويه پلشتی های جامعه مرد سالار قرار داشت به سادگی به اسارت پديده "ستم مضاعف" درآمد. ديده هولناکی که بررسی، شناخت و مبارزه با آن در ارتباط مستقيم با دگرگونی فرهنگی جامعه است.
رشد تکنولوژی و نياز به نيروی کار اندک تغييری در وضعيت زن ستمديده جهان سومی به وجود آورد، اما ساختار بنيادين رابطه جامعه با زن دست نخورده ماند، چراکه هر گونه تغيير درجامعه جهان سومی جز با رنسانسی همه جانبه امکان پذير نخواهد بود.

***

در ايران با انقلاب مشروطه و تحولات بعد از آن زنان بخشی از جامعه اندکی توان اظهار وجود يافتند. اما قشريونی که ارتجاعی ترين ديدگاه مذهبی را نمايندگی می کردند يکباره تمامی قدرت خود را با حضور زنان در خطر ديدند و با دست يازيدن به رزيلانه ترين ترفندها پيکان حمله را به سوی زنان نشانه رفتند. امروز کمترکسی از مخالفت های آشکار خمينی دجال ضد بشر با حق فرماليستی رای دادن زنان بی خبر است.

جمهوری جهل و جنايت در اريکه قدرت با سوء استفاده از باورهای مذهبی چنان ستمی بر زنان ايران روا داشته است که ترميم آن جز با حضور عنصر زن انقلابی امکان پذير نخواهد بود.


دستگاه سرکوب و پروپاگاندای اطلاعاتی- تروريستی رژيم ضد بشری حاکم بر ايران که حاکميت ننگين خود را با وجود زنان در تعارض می بيند سالهاست که آنها را دربند کشيده است و هولناکترين سرکوب ها را بر آنان اعمال می کند. از همان فردای به قدرت رسيدن، آخوندهای مرتجع و دين فروش اوباش مسخ شده خود را با «شعار يا روسری يا توسری» روانه رويارويی با زنان ايران کردند. و امروز با اعمال انواع قوانين زن ستيزانه به سرکوب و تحقير آنان مشغولند. آمار نشان از فاجعه دارد. فاجعه ای که قربانيانش زنان اند. زنانی که خواهران، مادران، دختران، همسران و فراتر از همه همرزمان ما مردان اند.

آيا شرايط دهشتناک حاکم بر زنان ايران هنوز ما را به اين ضرورت نرسانده است که با افتخار و سربلندی – در عمل و نه به حرف و شعار-فرياد بر آوريم که در پس هر زن انقلابی يک مرد عاری از حب و بغض های تبعيض آميز و وارسته از ديدگاه های بغايت ارتجاعی جنسيتی وجود دارد؟

حضور زن انقلابی مجاهد خلق در پروسه مبارزه سهمگين و بی امان خود در بيست و هفت سال گذشته به چنان جايگاه رفيعی دست يافته است که بی شک آغازگر رنسانسی است که می رود ريش و ريشه مرتجعين دين فروش و تمامی حاميان چرکين دل باورهای زن ستيز را برای هميشه بسوزاند و خاکستر کند.

اينجاست که فرهنگ و باورهای انقلابی مجاهدين به همت رهبری هوشيار خود صفحه ای نوين در تاريخ مبارزات قهرمانانه زنان ايران و لاجرم زنان تمامی کشورهای منطقه می گشايد. صفحه ای زرين که تک تک واژه های آن با خون پاکترين و فدارکارترين زنان مجاهد خلق حک شده اند. زنانی که هست و هستی خود را در طبق اخلاص گذاشته اد تا رنسانسی ديگر در جوامع مردم و زنان ستمديده اين سوی اقيانوس ها رقم زنند.
زنانی که با شيردلی و اعتماد به نفسی به راستی تحسين انگيز مدارج مبارزه انقلابی را طی نمودند و به جايگاه راستين خود يعنی رهبری مبارزه ای سهمگين با دژخيمان حاکم بر ايران رسيده اند.

زنانی که بر خلاف عرف و سنت های ارتجاعی حاکم بر جامعه ای مردسالار زنجيرهای تبعيض گسستند و رها چونان کبوتران سبکبال در آسمان غمزده ايران به پرواز در آمدند و به جاودانه فروغهای آزادی پيوستند.

زنانی همچون خواهر مجاهدم سهيلا جعفری، مهری موسوی و گل هميشه بهار انقلاب مريم ندا حسنی و هزاران جاودانه فروغ که جانهای پاکشان را فديه رهايی مردم ايران نمودند. مجاهد شهيد سهيلا جعفری يکی از برجسته ترين دانشجويانی بود که درس و برخورداری از رفاه زندگی را رها کرد تا در صفوف قهرمانان ارتش آزاديبخش ملی ايران لباس رزم بر تن کند و به مصاف دشمن بشر درآيد. وی در نامه ای به رهبری انقلاب نوين مردم ايران نوشت: "...من در جريان انقلاب ايدئولوژيک، به حقانيت شما و راه و هدف شما پی برده ام و حاضرم تا آخرين قطره خونم، در راه آرمان والای شما که جامعه بی طبقه توحيدی است بجنگم. از شما درخواست می کنم که مرا به منطقه اعزام کنيد تا شايد بتوانم دين خود را به خدا و خلق ادا کنم ..." وی پس از آمدن به منطقه نوشت: "ايمان و اعتقاد دارم که بدون يک ايدئولوژی و رهبری ذيصلاح که همانا تبلور اين ايدئولوژی (اسلام راستين) را در مسعود و مريم می بينم، زندگی برايم متصور نيست...". مجاهد شهيد مهری موسوی که کار پردرآمد در ايالات متحده رها کرد و در مقام عضو شورای رهبری در بمبارانهای جنگ اخير به شهادت رسيد. و ندا که شعله فروزان وجودش تا جاودان هستی بر نوک پيکان رزم و فدا گرمی بخش دلهای عاشق آزادگان خواهد بود. و هزاران هزار زن قهرمان ديگر که چه در جبهه نبرد با دشمن و چه در اسارت دژخيم خونخوار در سياهچالهای مخوف ولايت فقيه به رزمی بی امان بر سر آرمان خويش ماندند و ننگ تسليم نپذيرفتند.

هر آنکس که اندکی شهامت و شرافت در اوست بدون شک بر اين حقيقت شهادت می دهد که آنان سمبل وراهگشای مبارزه ای هستند که زنان ايران را لاجرم به رهايی رهنمون خواهد شد.

اينک تبلور و آيينه مبارزات قهرمانانه زنان مجاهد در دژ شرف و سربلندی ايران و ايرانی نمايان است. زنانی که با قامتی سرو گونه در برابر مهيب ترين بلايای تاريخ مبارزات ايرانزمين ايستادند و به گفته مجاهد قهرمان مژگان پارسايی: "کوه ها جنبيدند و اشرف از جا نجنبيد".
اشرف که خود نام متبرک اشرف زنان مجاهد بود اينک نقطه اميد و آرزوهای خلقی ستمديده و در زنجير شده است. دژی که سربلندی و غرور نسل های آينده ايران را در خود دارد.

زنان و مردان قهرمان اين نقطه اميد با رهبری پاکبازشان مهرتابان ايران مريم رهايی و شير هميشه بيدار ايران می رود تا با گامهای استوار و خشمی شرربار رهايی زنان و مردان ايران تضمين کند. بدون شک تمامی زنان ستمديده ميهنمان در روز موعود دست در دست قهرمانان شهر شرف –اشرف هميشه پايدار- زنجيرهای تبعيض وامیگشايند و در رزمی شور انگيز و غرور آفرين کبوتران سپيدبال آزادی را در آسمان ايران زمين به پروازخواهند آورد .

Friday, March 24, 2006

به نقل از: روزنامه مجاهد شماره ۷۹ جمعه، ۱۹ اسفند، ۱۳۸۴

با فرياد های آزادی آزادی، و آتش عشق ريشه اهريمنان بسوزانيم.



علی اصغر بهروزيان



ديرباز، "... آتش در نظر ايرانيان مظهر روشنی، پاکی، طراوت، سازندگی، زندگی، سلامت و تندرستی و در نهايت مظهر خداوند بوده است. بيماريها، زشتی ها، بديها، و همه آفات و بلايا در عرصه تاريکی و ظلمت ماوا و جا دارند. به همين جهت است که اهريمن مظهر تاريکی و ظلمت- و يا تيرگی و تاريکی مظهر و جلوه گاه اهريمن است. به اعتقاد ايرانيان هرگاه آتش افروخته می شود، بيماری، فقر، بدبختی، ناکامی و همه بدی ها و زشتی ها محو و ناپديد می شموند. چون از آثار وجودی ظلمت و اهريمن هستند. پس افروختن آتش و کنايتا راه يافتن روشنی معرفت در دل و روح است که آثار اهريمنی و نحوست و نامبارکی را از ميان برمی داردبه همين جهت جشن سوری پايان سال را به شب آخرين چهارشنبه سال منتقل کردند تا در طليعه سال نو، خوش و خرم و شادکام گردند...- گاه شماری و جشنهای ايران باستان- دکتر هاشم رضی"

در چگونگی جشن چهارشنبه سوری سخن بسيار است. اما هر چه هست بيانگر اين حقيقت است که نياکان ما به درستی با افروختن آتش و رعايت تمامی سنت های باستانی مربوط به اين جشن، همانگونه که در مهرگان و نوروز نيز ديده می شود، اين جشن ها را در برابر طوفانهای خانمان برانداز تهاجمات و تعرض های بيگانگان تا به امروز حفظ کرده اند. آنان در برابر تمامی تهديدات و بلايا و حتی با فديه کردن جان اين نشانه های فرهنگ ملی ايران زمين را پاس داشته اند و با برپا کردن آتش به دشمن ضد ايرانی بگويند که نحسی و پلشتی وجود ننگين تو را در آتش می افکنيم تا دلهای مردممان از تمامی بدی ها يی که بر آنان روا داشته ايد جلا بيند.


و جز از اهريمن کيست که تباهی مرا خواهان است،
چون آنانِ اهريمنی که پرچمدار زشتی‌اند.
به بدخواهی مردمان برآيند و مرا نيز بيازارند.
پس به سوی خورشيد،‌ خود را همی خوانم تا آنی را که راستی و روشنايی‌اش ماناست از پی رسيده باشد………….
(يسنا، هات- ترانه های زرتشت)


خورشيد اين گلوله آتشين، پاک کننده و شوياننده اهريمن صفتان است. از اين رو نزد ايرانيان باستان درخور ستايش.
امروز که اهريمن صفتانی از تبار خمينی، نکبت، فقر بدبختی، فساد و پلشتی که جان مايه پليدشان است را در سرزمين مان گسترانده اند بايد که در هر کوی برزن آتش افروخت. آتشی سوزان و تابنده که اهريمنان را از آتش گريز بسيار است. همين است که از چندی پيش به دنبال فراخوان رزمنده شيران ايران برای برگذاری هر چه پر شورتر و گدازان تر مراسم باستانی چهارشنبه سوری، رژيم پلشت و خونخواره حاکم بر سرزمين پاکان تمامی نيروهای سرکوبگرش را بسيج کرده است تا در برابر جوانان پرشرر که شور وشادی را خواهانند برآيند.

پيام زرتشت پيامبر از ماورای زمان با پيام همه نيک نهادان و آزادگان در هم می شود، انگار او نيز ماهيت منحوس اين پليدان را لمس کرده است. پس اينچنين به نفرينشان می پردازد:

ما را خشنود نمی‌سازد آن فرومايه‌ای که سرمارسانِ زمستان‌هاست،
او را به فرود آمدن در شتابيم.
همه چيزی از او بريده باد که خود فزاينده‌ی زشتی‌هاست و پلشتی‌هاست.
اين چنين که هر نهادی بر حضورشان دربسته می‌آيد،
آنان که نه پنهانی، حتی به آشکارا دروغ‌زنِ بی‌شرمند،
آنان که در آزمونِ ماندن و رفتن همواره در هراسند،
آنان از زبان و کردارشان امان نخواهند يافت.


و اينجاست که دست ياری دراز می کند، به دنبال ياران خود می گردد و از آزادگان ايران می خواهد تا به نبردی بی امان با اهريمنان دروغ زن بی شرم در آيند.:


کيست آن ستاره‌ی همه سوی؟
کيست آن بزرگِ بالا دلی که جز به رهايی انسان،
به خويشتنش هم نمی‌انديشد.

راستی در اين دنيای واژگونه کيست آن بزرگ بالا دلی که جز به رهايی انسان نمی انديشد. و خويشتن خويش را فديه آزادی مردمانش می کند. اگر پرده چرکين تبليغات دروغين دژخيمان اهريمن صفت را کنار بزنيم کدامين نيک سيرت در برابرمان نمايان می شود؟ چه کسانی در آين بيست و هفت سال پر التهاب و خون آلود در برابر ناملايمات ايستادند و جز به رهايی انسان به خويشتن شان نيانديشيدند؟

چه جنايت ها که دژخيم ضد بشر بر مردم ما روا نداشت. گام اول را خود اهريمن ( خمينی دجال وضد بشر) برداشت آنجا که ماهيت پليد خود را در بهاران نو رسيده آزادی گريز پای پس از انقلاب بهمن بر ملا کرد. او که با دروغ و خدعه به فريب مردمان برخواست و تخم مرگ بر فلات به خون نشسته ايران پاشيد و در نابودی پاکی و نيکی از هيچ فرومايگی دريغش نبود.


چه روزهای شب گونه ای که بر ميهنمان گذشت و چه رودها که از خون پاک ترين فرزندان ايران زمين جاری شد. ولی اينک وقت بر خواستن است.


زرتشت پيامبر نيکی ها عاقبت اهريمنان را اينگونه تصوير کرده است:

آدميان نيستند، آنان به کردار کج از نيکی تازيانه می‌سازند. آنان داوران دروغ و دورنگی‌اند با اين همه پايان کارشان را خواهيم ديد که چه پريشان و پتياره گم می‌شوند


وقت گر گرفتن و بر ريش و ريشه آخوندهای اهريمن صفت آتش کشيدن. اينک بر شما جوانان شير دل ايرانزمين است به پاسخ اين فراخوان برخاستن:



...جوانان دلير ميهن, دانش آموزان، دانشجويان، كارگران محروم و زحمتكش, بپا خيزيد و جشن بزرگ چهارشنبه سوري را به كارزار بزرگ اعتراضي عليه ديكتاتوري آخوندي تبديل كنيد!بپا خيزيد و فرياد در گلو خفتة مردم و تاريخ ايران عليه ضحاكان زمان را هر چه رساتر به گوش جهانيان برسانيد ! بپا خيزيد و در آستانه چهارشنبة آتشين , كابوسِ خونْ سرشته ي دژخيمان و آدمخواران را به آتش بكشيد و ريش و ريشه آنرا بسوزانيد !ايرانيان در چهارشنبه سوري « زردي » و زنگار را به آتش ميكشند و با « سرخي » و سرشاري به استقبال نوروز ميروند. اين چنين,برقفس استبداد شعله مي افتد و صبح آزادي برشام تاريك ارتجاع غلبه ميكند...( از فراخوان سازمان مجاهدين خلق ايران به مناسبت چهارشنبه سوری )

چرا که:

ای کسانی که همه همگامِ اين راستی بی‌کرانه‌اي!
برخيزيد تا ستوده شويد، مردمان شما را به ياری خوانده‌اند.
اويی که يک جمله به پا برانگيزاند،
همگام جنبش جهان است، اوست که گشايش و راستی را بر می‌افزايد،
او منجی منش‌های مهربانان است،

تاريخ ايران زمين اين رسالت را، اکنون بر دوش شمايان نهاده است. شما جوانان برومندی که آزادی را تشنه ايد.

ياران شما، اشرفيان از جان گذشته و قهرمان در دژ شرف و پايداری، قيام قهرمانانه شمايان را در انتظارند. آنان آماده اند تا در نبردی بی امان دژخيمان ضد بشری را برای هميشه به جهنمی که جايگاه راستينشان است روانه کنند.

... در هركجا كه هستيد , چهارشنبه سوري را با شعار ”فرياد هر ايراني ، آزادي، آزادي” و «حكومت آخوندي, سرنگون , سرنگون » به يك اعتراض ملي عليه ديكتاتوري سياه آخوندي تبديل كنيد.امروز, روز شما و زمان تهاجم بزرگ خلق ستم ديده است .موكب ارتش بهاران و آزادي ملت ايران در راه است.
سلام بر خلق - سلام بر آزادي درود بر رجوي... از فراخوان سازمان مجاهدين خلق ايران

* تمامی شعر ها از ترانه های زرتشت- يسنا، هات


سبد آبی

نوشته: اکتاويوپاز

ترجمه: علی اصغر بهروزيان

خيس عرق از خواب برخاستم، بخاری گرم از پياده رو آجر فرش سرخ رنگ که تازه آب پاشی شده بود، بلند می شد.
پروانه ای با بالهای خاکستری، خيره، گرد نور زرد چراغ می گشت.
با جهشی خود را از رختخواب کندم و پا برهنه به ان سوی اتاق رفتم. دقت می کردم بر روی عقربی که برای هواخوری از سوراخش بيرون آمده بود، پا نگذارم. پنجره کوچک را گشودم و سينه ام را با هوای روستا انباشتم. صدای نفس ههای شب که چون زنی زيبا خفته بود، لطيف و آهنگين به گوش می رسيد.

به وسط اتاق برگشتم و آب را در کاسه مفرغی ريخته حوله ام را با آن تر کردم و بر سينه و پاهايم کشيدم. زورکی خودم را خشک کردم و رخت هايم را تکاندم تا خيالم از بابت حشرات لابلای شان راحت شود و بعد انها را پوشيدم و از پلکان سبز پايين رفتم. در درگاه به صاحب مسافرخانه برخوردم، که آدمی کم حرف بود و يک چشم بيشتر نداشت، نشسته بر چهارپايه ای حصيری، با چشمی نيمه بسته سيگار می کشيد و با صدايی خشن پرسيد: " کحا ميری؟"

: " ميرم قدم بزنم، خيلی گرمه."

: " هوم. همه جا بسته است. اين دور ورها هم توی خيابون چراغ نيست. بهترهکه جايی نری."

شانه هايم را بالا انداختم و زير لب گفتم: " زود برمی گردم." و به تاريکی زدم. اولش چيزس نمی ديدم.

کورکورانه در طول خيابان کوبال استون جلو رفتم. سيگاری گيراندم. ماه ناگاه از پس لکه ابری سياه برآمد، و درخشش اش ديوار سفيد نيمه مخروبه ای را روشن کرد. خيره از آن همه نور بر جای خودم ميخکوب شدم.

باد به آرامی زوزه می کشيد، هوا از عطر تمرهندی سرشار بود، شب دم کرده از پشه و برگ آکنده بود. جير جيرک ها لابلای علف های بلند بيتوته کرده بودند. به آسمان نگاه کردم. آن بالا انبوه ستاره ها خيمه زده بودند. انديشيم جهان مجموعه گسترده ای است از نشانه ها. گفتگو ای گرم در هستی جاری بود. حرکاتم را جيرجيرک ها ديدند و چشمک ستاره ها چيزی نبود جز درنگی ميان هجا ها، عبارتی پراکنده از ميان گفتگو ها.

اين کدامين کلمه می تواند باشد که من تنها يک هجايش بودم؟

چه کسی آن کلام را گفت؟ خطابش با که بود؟

سيگارم را به پياده رو پرتاب کردم. با فرودش منحنی ای نورانی رسم کرد و از آن جرقه های شهاب گونه ای برخاست. ديرگاهی به آرامی راه رفتم. آزادی را لمس می کردم و در ميان زمين و آسمان که چنان شادمانه در آن لحظه با من سخن می گفتند، آسايش خاطر داشتم. شب باغی مملو از چشم بود.

در گذر از عرض خيابان شنيدم کسی از دری خارج شد. چرخيدم، اما هيچ چيز نديدم. شتابان گام برداشتم.
چند لحظه بعد صدای سايش کند کفش بر سنگفرش داغ به گوشم آمد. با اينکه احساس می کردم سايه ای با هر گام به من نزديک و نزديکتر می شود ولی نمی خواستم سر برگردانم. به دويدن کوشيدم ولی توانم نبود. ناگاه درنگ کوتاهی کردم و پيش از آنکه بتوانم از خود دفاع کنم، تيزی ی دشنه ای بر پشتم احساس کردم.

کسی با صدايی نازک گفت: " حرکت نکن آقا وگرنه چاقو را فرو می کنم."

بی آنکه برگردم پرسيدم: " چه می خواهی؟"

صدا آرام و غمناک پاسخ داد: " چشمهاتون را، آقا."

: " چشمهام؟ چشمهای من به چه درد تو می خورند؟ ببين. من يک کمی پول دارم. زياد نيست. ولی خوب کم هم نيست. اگه بذاری برم همه اش را به تو می دم. منو نکش."

: " نترس آقا، من نمی کشمت. فقط چشمهاتو در مي آرم. "

دوباره پرسيدم: " آخه چشمهای منو می خواهی چکار؟"

: " معشوقه ام هوس کرده. او ک سبد چشم آبی از من می خواد و اين اطرلف مشکل می شه چشم آبی پيدا کرد."

: " چشم های من به درد تو نمی خورند، آنها ميشی اند نه آبی."

: " سعی نکن منو خر کنی آقا. من مطمئنم چشمهای شما آبی اند."

: " من همهمشهری تو هستم. چشمهای منو از من نگير. بجاش يک چيز ديگه بهت می دم."

: اينبار با خشونت گفت: " خودت رو به موش مردگی نزن. برگرد ببينم."

برگشتم. اندامی لاغر و دستانی نازک داشت، لبه پهن کلاه حصيری نيمی از چهره اش را پوشانده بود. تيغه قمه ای که در دست راستش بود زير نور ماه می درخشيد.

: بگذار صورتت را ببينم."

به دستور او کبريتی کشيدم و آن را نزديک صورتم گرفتم، نور نمی گذاشت پلکهايم را درست باز کنم، با دستش محکم پلکهايم را گشود. نمی توانست خوب ببيند. روی نوک پا ايستاد و لحظه ای خيره به من نگاه کرد. شعله کبريت انگشتهايم را سوزاند. انداختمش . لحظه ای در سکوت گذشت.

: " حالا مطمئن شدی چشمهای من آبی نيستند؟"

: " خيلی زرنگی. نه؟ بگذار ببينم. يکی ديگه روشن کن."

کبريت ديگه ای کشيدم و آن را نزديک چشمهايم گرفتم. آستينم را کشيد و فرمان داد: " زانو بزن."

زانو زدم. با يک دست در موهايم چنگ انداخت و سرم را عقب کشيد. کنجکاو و هيجان زده قمه اش را به آرامی آتقدر پايين آورد که پلکم را خراشيد. چشمهايم را بستم.

فرمان داد: " بازشان کن. "

بازشان کردم. شعله کبريت مژه هايم را سوزاند. ناگهان ولم کرد.

: " تو بردی. چشمهايت آبی نيستند."
در يک آن غيبش زد. سرم را در ميان دستهايم گرفتم و به ديوار تکيه دادم. خودم را جمع و جور کردم و لرزان و تلو تلو خوردم تا بلاخره سر پا ايستادم. حدود يک ساعت در آن شهر دور افتاده دويدم. وقتيکه به بازار رسيدم صاحب مسافرخانه را ديدم که هنوز جلوی در نشسته بود. خاموش، به درون رفتم.

روز بعد ان شهر را ترک کردم.